بهائیت و رجعت
نظر بهائیت درباره رجعت چیست؟ بهائیت به رجعت به صورتى که شیعه معتقد است، اعتقادى ندارد، بلکه رجعت را «رجعت صفاتى» مى داند، نه رجعت ذاتى؛ بدین نحو که هریک از انبیا و اولیاى نوظهور واجد تمام کمالات و صفات انبیا و اولیاى قبل است؛ مثلاً، حضرت محمد صلى الله علیه و آله واجد تمام کمالات و صفات پیامبران پیشین است.
عبدالبهاء22 در این باره مى نویسد:… اینجا نظر به ذات نیست، نظر به صفاتست؛ مثلاً پارسال گلى بود، امسال هم گل آمده است. من مى گویم گل پارسال باز آمد، حال مقصدم نیست که نفس آن گل به شخصیت خویش بعینه آمده است. اما چون این گل به صفات آن گل پارسال است، یعنى به همان رائحه و لطافت و رنگ و شکل است، لذا مى گوید گل پارسال آمد و این گل آن گل است.23
عبدالبهاء براى اثبات رجعت صفاتى، در ادامه، مى نویسد:… دانه اى سال گذشته کاشته شد، شاخه و برگ پیدا شد، شکوفه و ثمر هویدا گشت. نهایت باز دانه شد. این دانه ثانى چون کشته گردد و شجر روید باز آن ورق، آن شکوفه، آن شاخ و آن ثمر عود و رجعت نماید، آن شجر ظاهر شود. چون اول دانه، آخر هم دانه، گوئیم که دانه رجوع کرده. چون نظر به ماده شجر نمائیم این ماده دیگر است، و چون نظر به شکوفه و برگ و ثمر نمائیم همان رائحه و طعم و لطافت حاصل است. پس آن کمال شجرى دوباره عود نمود. همچنین چون نظر به شخص کنیم شخص دیگر، و چون نظر به صفات و کمال نمائیم، همان صفات و کمال عود نموده… .24
حسینعلى بهاء (بهاءاللّه)25 در کتاب ایقان، براى اثبات رجعت صفاتى به آیه 89 سوره «بقره» استناد مى کند: «وَکَانُواْ مِن قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِینَ کَفَرُواْ فَلَمَّا جَاءهُم مَّا عَرَفُواْ کَفَرُواْ بِهِ فَلَعْنَهُ اللَّه عَلَى الْکَافِرِینَ»؛ و پیش از این، نوید پیروزى بر کافران مى دادند (که با کمک آن بر دشمنان پیروز گردند.) با این همه، هنگامى که این (کتاب و پیامبرى) را که (از قبل)، شناخته بودند نزد آنها آمد، به او کافر شدند. پس لعنت خدا بر کافران باد.26
پیش از پرداختن به نظر حسینعلى بهاء درباره این آیه، باید خاطرنشان کرد که او قسمت اول آیه را ننوشته است: «وَلَمَّا جَاءهُمْ کِتَابٌ مِنْ عِندِاللّهِ مُصَدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ» یعنى: و هنگامى که از طرف خداوند کتابى براى آنها آمد که موافق نشانه هایى بود که با خود داشتند. البته حسینعلى بهاء آیه را این گونه ترجمه کرده است:«بودند این گروه باکفار مجاهده و قتال مى نمودند در راه خدا و طلب فتح مى نمودند براى نصرت امراللّه. پس چون آمد ایشان را آن کسى که شناخته بودند کافر شدند به او. پس لعنت خدا بر کافران.»27
وى در تفسیر آیه مزبور مى گوید:از این آیه استناد مى شود که مردم زمان آن حضرت همان مردمى بودند که در عهد انبیاى قبل، براى ترویج آن شریعت و ابلاغ امراللّه مجادله و محاربه مى نمودند، و حال آنکه مردم عهد عیسى و موسى غیر مردم آن حضرت بودند. دیگر آن کسى را که از قبل شناخته بودند موسى بود، صاحب تورات و عیسى بود صاحب انجیل. مع ذلک، چرا آن حضرت مى فرماید: چون آمد به سوى ایشان آن کسى که او را شناخته بودند که عیسى باشد یا موسى، به او کافر شدند؟ و حال آنکه آن حضرت نظر به ظاهر، موسوم به اسم دیگر بودند که محمد باشد و از مدینه دیگر ظاهر شدند و به لسان دیگر و شرع دیگر آمدند.
مع ذلک، چگونه حکم آیه ثابت مى شود و ادراک مى گردد؟ حال حکم رجوع را ادراک فرما که به چه صریحى در خود فرقان نازل شده و احدى تا الیوم ادراک آن ننموده! حال چه مى فرمائید؟ اگر مى فرمائید که آن حضرت رجعت انبیاى قبل خواهند بود، چنانچه از آیه مستفاد مى شود،همچنین اصحاب او هم رجعت اصحاب قبل خواهند بود، چنانچه از آیات مذکور هم به رجعت عباد قبل واضح ولایح است.اگرانکارکنند برخلاف حکم کتاب، که حجت اکبر است، قائل شده اند.28
ذیل این آیه روایتى از امام صادق علیه السلام نقل شده که به اختصار چنین است:یهودیان در کتاب خودشان خوانده بودند که محمد رسول خداست و محل هجرت ایشان مابین دو کوه «عیر» و «احد» است. بنابراین، از سرزمین خودشان کوچ کردند تا آن محل را پیدا کنند. به کوهى رسیدند که «حدّاد» نام داشت و چون حداد شبیه «احد» است، آنها گمان بردند همان کوه «احد» است.
عده اى در آنجا ماندند، ولى عده اى به جاهاى مختلف دیگرى، مثل «تیماء» و «فدک» و «خیبر» رفتند و منزل گزیدند. یهودیانى که در «تیماء» بودند بعد از مدت ها هوس کردند به دیدن بقیه یهودیان بروند. در راه به مردى اعرابى از قبیله «قیس» برخوردند که آن مرد شتر کرایه مى داد. آن مرد اعرابى پس از فهمیدن نیات یهودیان، که دنبال جایى بین «عیر» و «احد» در نزدیکى مدینه بودند، آنها را به آنجا برد. یهودیان براى دیگر یهودیان نامه نوشتند که ما به نقطه اى که بین «عیر» و «احد» است، رسیدیم. ولى آنها به علت اینکه آنجا صاحب خانه و ملک و آب بودند، به آنجا نرفته و از ساکنان مدینه ـ یعنى ساکنان میان «عیر» و «احد» ـ خواستند وقتى پیامبر ظهور کرد آنها را خبر کنند.
یهودیان مدینه اموال بسیارى کسب کردند، ولى شخصى به اسم «تُبَّع» وقتى از اموال آنان باخبر شد، به جنگ آنان رفت و آنان را محاصره کرد. تُبَّع مى خواست در مدینه بماند، ولى یهودیان با او مخالفت کردند؛ چراکه گفتند: اینجا محل هجرت پیامبراست، نه جاى تو.تُبَّع هم وقتى اوضاع را چنین دید، از آنها خواست که از خویشاوندانش کسانى را در آنجا بگذارد که وقتى پیامبر ظهور کرد آنها به کمک پیامبر بروند.
تُبَع دو قبیله «اوس» و «خزرج» را که مى شناخت، در مدینه منزل داد، ولى دو قبیله اوس و خزرج به چپاول ثروت یهودیان پرداختند و آنها را آزار و اذیت مى کردند و یهودیان هم مى گفتند: وقتى پیامبر ما محمد آمد، ما همگى شما را از دیار خود بیرون مى کنیم. ولى وقتى حضرت محمد مبعوث شدند اوس و خزرج، که همان انصار شدند، به حضرت محمد ایمان آوردند ولى یهودیان به ایشان ایمان نیاوردند.29
در نقد و بررسى نظر حسینعلى بهاء، باید گفت: از یک پیامبر قرن نوزدهم بعید است ترجمه اى غیررسا و غیرشیوا براى معانى آیات بیان کند؛ چراکه پس از چندین بار مرور ترجمه آیه، خواننده متوجه ترجمه آیه نمى شود.دیگر آنکه حسینعلى بهاء مى گوید: از این آیه استفاده مى شود که حضرت محمد رجعت صفاتى حضرت موسى و عیسى بودند و مردم زمان حضرت محمد نیز رجعت صفاتى مردم زمان حضرت موسى و عیسى بودند.
در صورتى که بنا بر شأن نزول این آیه و تفسیر آن از زبان امام صادق علیه السلام و با توجه به معناى آیه و همخوانى کامل آن با شأن نزول این آیه، مشخص مى شود که این آیه هیچ ارتباطى با بحث رجعت ندارد و حسینعلى بهاء براى اثبات رجعت صفاتى، تفسیرى کاملاً غیرمنطقى و غیرعقلانى و البته تفسیرى کاملاً مبتنى بر رأى ارائه داده است.
حسینعلى بهاء استدلال مى کند که چون همه انبیا تحت امر یک آمر (خدا) هستند و همه حرف هایشان یکى است، بنابراین اگر یکى از انبیا بگوید من رجوع کل انبیا هستم این حرف صادق است. همچنین اگر پیامبر جدیدالظهور بگوید من رجوع پیامبر قبلى هستم صادق است و این رجعت براى اولیاى خدا هم ـ به غیر پیامبران ـ صدق مى کند. البته ایشان ادعا مى کند، این ادعا آن قدر روشن است که به دلیل و برهان احتیاجى نیست. حسینعلى بهاء مى نویسد:
… جمیع انبیاء هیاکل امراللّه هستند که در قمائص مختلف ظاهر شدند و اگر به نظر لطیف ملاحظه فرمایى همه را در یک رضوان ساکن بینى و در یک هوا طائر و بر یک بساط جالس و بر یک کلام ناطق و به یک امر آمر. این است اتحاد آن جواهر وجود و شموس غیر محدود و معدود. پس اگر یکى از این مظاهر قدسیه بفرماید من رجوع کل انبیاء هستم صادق است و همچنین ثابت است در هر ظهور بعد صدق، رجوع ظهور قبل، و چون رجوع انبیاء موافق و مطابق آیات و اخبار ثابت و محقق شد و این رجوع اظهر از آن است که به دلیل و برهان محتاج شود.30البته حسینعلى بهاء معتقد است: کسانى که به پیامبر جدید ایمان مى آورند در صورتى که قبلاً به اسباب و متعلقات دنیا وابسته بودند آنها نیز رجعت کرده اند؛ چراکه این افراد با ایمان آوردن به پیامبر جدید، به حیات جدید مشرف شده اند.
… مثلاً، ملاحظه فرمایید: از جمله انبیاء، نوح بود که چون مبعوث به نبوت شد و به قیام الهى بر امر قیام فرمود، هر نفسى که به او مؤمن و به امر او مذعن شد او ـ فى الحقیقه ـ به حیات جدید مشرف شد و در حق او صادق مى آمد حیات بدیع و روح جدید؛ زیرا که او قبل از ایمان به خدا و اذعان به مظهر نفس او، کمال علائق را به اموال و اسباب متعلقه به دنیا، از قبیل زن و فرزند و اطمعه و اشربه و امثال ذلک داشته، به قسمى که اوقات لیل و نهار را مصروف بر اخذ زخارف و اسباب تعیش داشته و همت در تحصیل اشیاى فانیه گماشته… و همین گروه… به مجرد اینکه صهباى ایمان را از کأس ایقان از ایادى مظاهر سبحان مى نوشیدند بالمرّه تقلیب مى شدند به قسمى که از زن و فرزند و اموال و اثقال و جان و ایمان، بلکه از کل ماسوى مى گذشتند و به قسمى غلبات شوق الهى و جذبات ذوق صمدانى ایشان را اخذ مى نمود که دنیا را وآنچه در آن هست به پر کاهى نداشته، آیا حکم خلق جدید و رجوع بر اینها نمى شود؟… مع ذلک، چگونه مى شود که اگر این نفوس همان نفوس قبل باشند، این گونه امورات، که مخالف عادت بشریه و منافى هواى جسمانیه است،ازایشان ظاهر شود؟31
در ادامه، وى این گونه مى گوید:مردمى که در ظهور جدید به پیامبر جدید ایمان مى آورند حکمشان حکم مردمى است که در ظهور قبلى به پیامبر قبلى ایمان آورده اند؛ چراکه آنچه از مردم قبل ظاهر مى شود از این مردم هم ظاهر و هویدا مى شود؛ مانند دو گل که یکى در شرق و یکى در غرب روئیده اند که بر هر دو لفظ گل اطلاق مى شود که البته منظور از گل، شاخه و برگ و شکل آن مدنظر نیست،بلکه منظور بو و عطر آن است.32
حسینعلى بهاء بر این اعتقاد است که اصحاب حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله، پیش از همه به آن حضرت ایمان آوردند و جان خود را نثار کردند و البته همان رفتارها در رفتار اصحاب على محمد باب (نقطه بیان)33 بعینه واضح و روشن است. او در اصل، مى خواهد نتیجه بگیرد که اصحاب على محمد باب بعینه همان اصحاب حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله هستند که رجعت صفاتى کرده اند!
قدرى تفکر در اصحاب عهد نقطه فرقان نما که چگونه از جمیع جهات بشریه و مشتبهات نفسیه به نفحات قدسیه آن حضرت، پاک و مقدس و منقطع گشتند و قبل از همه اهل ارض، به شرف لقاء، که عین لقاءاللّه بود فائز شدند و از کل اهل ارض منقطع گشتند؛ چنانچه شنیده اید که در مقابل آن مظهر ذى الجلال چگونه جان نثار مى فرمودند، و حال همان ثبوت و رسوخ و انقطاع را بعینه ملاحظه فرما در اصحاب «نقطه بیان» راجع شده؛ چنانچه ملاحظه فرموده اید که چگونه این اصحاب از بدایع جود رب الارباب علم انقطاع بر رفرف امتناع بر افراشتند.34
حسینعلى بهاء موضوع را از بحث «رجعت» به بحث «خاتمیت» مى کشاند تا اثبات کند ظهور آخرین پیامبر رجعت صفاتى پیامبران پیشین از اولین تا آخرین پیامبر است:
… همچنین از این بیان صادق مى آید ذکر ختمیت بر طلعت بدء و بالعکس؛ زیرا آنچه طلعت ختم بر آن قیام مى نماید بعینه همان است که جمال بدء بر آن قیام فرموده و این مطلب با اینکه چقدر واضح است نزد شاربان صهباى علم و ایقان، مع ذلک، چه مقدار از نفوس که به سبب عدم بلوغ به این مطلب، به ذکر خاتم النبیین محتجب شده و از جمیع فیوضات محجوب و ممنوع شده اند، با اینکه خود آن حضرت فرمود:
«امَّا النَّبیون فَانَا» و همچنین فرمودند: منم آدم و نوح و موسى و عیسى؛ چنانچه ذکر شد. مع ذلک، تفکر نمى نمایند بعد از آنکه بر آن جمال ازلى صادق مى آیند به اینکه فرمودند: منم آدم اول، همین قسم صادق مى آید که بفرمایند: منم آدم آخر و همچنان که بدء انبیاء را، که آدم باشد، به خود نسبت دادند. همین قسم ختم انبیاء هم به آن جمال الهى نسبت داده مى شود، و این بسى واضح است که بعد از آنکه بدء النبیین بر آن حضرت صادق است،همان قسم ختم النبیین صادق آید.35
البته بحث «خاتمیت» از دیدگاه شیعه و بهائیت خود بحث مفصلى است که در مقاله جداگانه اى باید بدان پرداخت. حسینعلى بهاء اطلاق دو صفت از صفات خداوند متعال یعنى «اول» و «آخر» را بر پیامبران صادق دانسته، در ادامه مى نویسد:… و نمى دانم این قوم از اوّلیت و آخریّت حق ـ جل ذکره ـ چه ادراک نموده اند؟ اگر مقصود از «اوّلیت» و «آخریّت»، اوّلیت و آخریّت ملکى باشد هنوز که اسباب ملکى به آخر نرسیده، پس چگونه آخریّت بر آن ذات احدیت صادق مى آید؟ بلکه در این رتبه، اولیّت نفس آخریّت و آخریّت نفس اوّلیت باشد.
بارى، همان قسمى که در اول لا اول صدق آخریّت بر آن مربى غیب و شهود مى آید همان قسم هم بر مظاهر او صادق مى آید، و در حینى که اسم اوّلیت صادق است همان حین اسم آخریّت صادق، و در حینى که بر سریر بدئیت جالس اند همان حین بر عرش ختمیت ساکن، و اگر بصر جدید یافت شود و مشاهده مى نماید که مظهر اوّلیت و آخریّت و ظاهریّت و باطنیت و بدئیت و ختمیت، این ذوات مقدسه وارواح مجرده وانفس الهیه هستند.36
البته او به رجعت کلمات وحى هم معتقد است:پس نظر را از حدودات ظاهره طاهر و منزّه کن تا همه را به یک اسم و یک رسم و یک ذات و حقیقت مشاهده نمائى و اسرار رجوع کلمات را هم در حروفات نازله ملاحظه نمائى.37 او معتقد است: پیامبرى اول و آخر ندارد؛ چنان که اگر پیامبر اولى بگوید من آخرى هستم صحیح است، اگر هم پیامبر جدیدالظهور بگوید: من آخرى هستم صحیح است؛ چون همه پیامبران به یک امر قیام مى کنند. بنابراین، هر کدام از انبیا که ادعا کند من اولى یا آخرى هستم درست است…. پس از این بیانات معلوم شد که اگر در آخر طلعتى بیاید و قیام نماید بر امرى که قیام نمود بر آن طلعت اول لا اول هر آینه صدق طلعت اول بر طلعت آخر مى شود؛ زیرا که طلعت آخرلا آخر قیام نمود به همان امر که طلعت اول لا اول به آن قیام نمود… .38
در خصوص تعبیر «اول لا اول» و «آخر لا آخر» که حسینعلى بهاء براى پیامبران و براى اثبات رجعت صفاتى به کار برده است ـ که البته خودش نیز اذعان مى کند اوّلیت و آخریّت بر ذات حق صادق مى آید ـ باید گفت: این دو اصطلاح قرآنى و برگرفته از آیه 3 سوره «حدید» و دو صفت از صفات خداوند متعال هستند؛ قرآن مى فرماید: «اول و آخر و پیدا و پنهان اوست و او بر همه چیز داناست.» بسیارى از مفسّران تعبیر «هو الاول و الآخر» را به معناى «اول لا اول» و «آخر لا آخر» به عنوان دو صفت از صفات خداوند به کار رفته برده اند؛ همان تعبیرى که حسینعلى بهاء براى پیامبران و براى اثبات رجعت صفاتى مطرح کرده است. «آن خدا اوّلى است بى ابتدا و آخرى است بى انتها و غالب و قاهر است… .»39
عبداللّه بن عباس گفت: «اول است بى ابتدا و آخر است بى انتها…» ضحاک گفت: «او آن خداست که اول اول ها از اوست و آخر آخرها بدوست…» ابوبکر ورّاق گفت: «هوالاول بالازلیه و الاخر بالابدیه…» حسین بن الفضل گفت: «اولى است بى ابتدا و آخرى است بى انتها… .»40هو الاول اوست پیش از جمیع موجودات و لهذا، پدیدآرنده همه آن است. قدیم ازلیست که اوّلیت او را بدایت نیست، و الآخر و پس از فناى ممکنات؛ یعنى باقى ابدى که آخریّت او را نهایت نیست. این دالست بر فناى جمیع اجسام و اعراض.41
غیر از تفاسیرقرآنى درباره این دوصفت قرآنى خداوند متعال، در صحیفه سجادیه نیز مى خوانیم: «سپاس خداوندى را که اول است بدون آنکه پیش از او اولى بوده باشد و آخر است بى آنکه پس از او آخرى باشد.»42این دو صفت در شعر شاعران نیز با استفاده از آیات قرآن، براى توصیف خداوند به کار رفته است؛ چنان که نظامى نیز اینچنین سروده است:
اول و آخر به وجود و حیات هست کن و نیست کن کائنات پیش وجود همه آیندگان پیش بقاى همه پایندگان… اول تو اول بى ابتداست آخر تو آخر بى انتهاست.43بنابراین، تعبیر «اول لا اول» و «آخرلا آخر» دو صفت از صفات خداوند متعال است؛ یعنى موجودى که اول است در عین حال اول ندارد، و آخر است در صورتى که آخر ندارد، و نسبت دادن صفات خداوند متعال به مخلوقات او چیزى جز ضلالت در پى ندارد و البته حسینعلى بهاء در ادامه بحث «رجعت»، براى اثبات رجعت صفاتى و اینکه پیامبرى اول و آخر ندارد، مطرح کرده بود.
اشکال دیگرى که بر حسینعلى بهاء درباره استفاده از این دو تعبیر براى پیامبران پیش مى آید این است که تعبیر «اول لا اول» و «آخر لا آخر» براى موجودى به کار مى رود که فاقد مکان و زمان و قائم بذات است؛ چنان که آیت اللّه مکارم شیرازى در تفسیر آیه 3 سوره «حدید» مى نویسند:توصیف به «اول» و «آخر» بودن تعبیر لطیفى است از ازلیت و ابدیت او؛ زیرا مى دانیم او وجودى است بى انتها و واجب الوجود؛ یعنى هستى اش از درون ذات اوست، نه از بیرون، تا پایان گیرد یا آغازى داشته باشد؛ از اول بوده، تا ابد خواهد بود. او سرآغاز و ابتداى عالم هستى است و اوست که بعد از فناى جهان نیز خواهد بود. بنابراین، تعبیر به «اول» و «آخر» هرگز زمان خاصى را دربر ندارد و اشاره به مدت معینى نیست.44
علّامه طباطبائى نیز در این باره مى نویسد:اوّلیت خداى تعالى و آخریّتش، همچنین ظهور و بطونش زمانى و مکانى نیست و چنین نیست که در ظرف زمان، اول و آخر باشد، وگرنه باید خود خدا جلوتر از زمان نباشد و از زمانى و مکانى بودن منزّه باشد، و حال آنکه منزّه از آن است؛ چون خالق زمان و مکان و محیط تمامى موجودات است، بلکه منظور از اوّلیت و آخریّت و همچنین زمان و مکان بودنش این است که محیط به تمام اشیاء است.45
توصیف «اول لا اول» و «آخر لا آخر»، که حسینعلى بهاء براى مظاهر خداوند ـ یعنى پیامبران ـ به کار برده است، توصیفى مخصوص ذات خداوند است، نه مخصوص موجودى غیرخدا؛ چراکه ـ همان گونه که از مباحث مزبور مشخص شد ـ موجودى که «اول لا اول» و «آخر لا آخر» است فاقد زمان و مکان است، ولى پیامبران داراى زمان و مکان مشخص هستند، نه فاقد آن؛ چنان که هر یک از پیامبران در زمان خاصى به پیامبرى برگزیده شده اند.
البته باید خاطرنشان کرد آنچه از طریق وحى و در دوره هاى بعد به انسان رسیده قطعا کامل تر و جامع تر بوده است. بنابراین، پیامبرى که پس از پیامبر دیگرى برگزیده شده، کامل تر و شریعتش هم کامل تر و جامع تر از پیامبر قبلى است، و این نکته نشان مى دهد پیامبرى اول و آخر دارد؛ چراکه هر پیامبرى در زمان خاصى و طبق شرایط مردم آن زمان و مکان به پیامبرى برگزیده شده و به تبلیغ پرداخته است.
حسینعلى بهاء معتقد است: صفات خداوند بر مظاهر او ـ یعنى پیامبران ـ قابل اطلاق است. اشکالى که بر این اعتقاد وارد است این است که اگر بتوان صفات خداوند را بر پیامبران او اطلاق کرد بنابراین، صفاتى مانند «احد» و «صمد» نیز باید بر پیامبران قابل اطلاق باشد، در صورتى که تنهاى یکتا و بى نیاز و غنى مطلق خداوند متعال است.
همچنان که گذشت حسینعلى بهاء مى گوید: اگر منظور از «آخریّت»، آخریّت ملکى باشد هنوز که اسباب ملکى به آخر نرسیده، پس چگونه آخریّت بر آن ذات احدیت صادق مى آید؟ در این خصوص، باید گفت: اوّلیت و آخریّت یعنى: او سرآغاز و ابتداى عالم هستى است و اوست که پس از فناى جهان نیز خواهد بود. بنابراین، آنچه از سخن حسینعلى بهاء در تعبیر «آخریّت ملکى» مى توان نتیجه گرفت این است که پس از فنا و نابودى جهان، خدا نیز نخواهد بود!
بهائیت درباره معجزات حضرت مسیح و زنده شدن اصحاب کهف هم نظراتى دارد:کتاب مفاوضات یکى از کتب اعتقادى بهائیت، نوشته عبدالبهاء، به سؤال هاى اعتقادى زیادى با توجه به عقاید بهائیت جواب داده است. یکى از حضار درباره معجزاتى که از حضرت مسیح روایت شده سوال کرده است که پاسخ عبدالبهاء به اختصار چنین است:
انبیاء مصدر معجزات هستند و هر امر مشکلى و غیرممکنى براى آنان ممکن و جایز است و به قدرتى ماوراء طبیعت، تأثیر در عالم طبیعت مى نمایند. اما این معجزات نزد آنان اهمیت ندارد و حتى ذکرش نمى کنند؛ چراکه این معجزات دلیل و حجتى براى حاضرین است، نه غائبین؛ چراکه اگر از حضرت موسى و عیسى آثار عجیبى روایت مى شود، از بت ها نیز به تواتر، یعنى به شهادت خلق کثیر، آثار عجیبه روایت شده است. برهمن از برهما آثار عجیبه نقل مى کند، یهود و نصارى هم از موسى و عیسى.
پس باید از کجا بدانیم که کدام راست مى گویند؟ چراکه هر کدام در کتاب هایش مذکور است و هر کدام احتمال وقوع و عدم وقوع براى آنها مى رود. اگر راست است هر دو باید راست باشد، و اگر دروغ هر دو باید دروغ باشند. اما بزرگ ترین معجزه اى که براى حضرت مسیح مى توان عنوان کرد این بود که تنها و بدون سپاه و در نهایت مظلومیت، در مقابل مردم، که مخالف او بودند، مقاومت کرد و جمیع را عاقبت مغلوب نمود، اگرچه ظاهرا مصلوب شد و این بزرگ ترین معجزه است که احتیاجى هم به دیگر برهان نیست… .46
در خصوص بینا کردن نابینا و زنده کردن مرده توسط حضرت مسیح بهائیت معتقد است: بینا کردن کور و زنده کردن مرده اهمیت ندارد؛ چراکه آن شخص کور خواهد مرد و از جمیع حواس محروم خواهد شد، و اگر جسم مرده زنده شود ثمرى ندارد؛ چراکه آن شخص دوباره خواهد مرد.اگر کورى بینا شود عاقبت نزد اهل حقیقت اهمیت ندارد، باز کور گردد؛ یعنى بمیرد و از جمیع حواس و قوا محروم شود. لهذا، کوربیناکردن اهمیتى ندارد؛ زیرا این قوه بالمآل مختل گردد. اگر جسم مرده زنده شود چه ثمر دارد؛ زیرا باز بمیرد… .47
عبدالبهاء در خصوص زنده شدن مردگان توسط حضرت مسیح و شفا یافتن نابینا به دست ایشان معتقد است: منظور از «زنده شدن» افراد زنده شدن به دین جدید و یافتن حیات روحانى است و منظور از «بینا شدن نابینا» یافتن بصیرت حقیقى است و منظور از «شنواشدن ناشنوا» نیز یافتن گوش روحانى و ملکوتى.
اگر در کتب مقدسه ذکر احیاى امواتست مقصد وجود حقیقى است که به حیات ابدیه موفق شدند، و یا آنکه کور بود بینا شد مقصد از این بینایى بصیرت حقیقیه است، و یا آنکه کر بود شنوا شد مقصد آنکه گوش روحانى یافت و به سمع ملکوتى موفق گشت… پس در هر جایى از کتب مقدسه که مذکور است کور بود بینا شد، مقصد این است که کور باطن بود و به بصیرت روحانى فائز شد، و یا جاهل بود عالم شد، و یا غافل بود هشیار گشت، و یا ناسوتى بود ملکوتى شد. چون این بصیرت و سمع وحیات و شفا ابدیست، لهذا اهمیت دارد، و الّا حیات و قواى حیوانى را چه اهمیت و قدر و حیثیتى؛ مانند اوهام در ایام معدوده، منتهى گردد؛ مثلاً، اگر چراغ روشن شود بعد خاموش گردد، ولى چراغ آفتاب همیشه روشن است. این اهمیت دارد.48
زنده کردن مرده و شفا دادن نابینا همه معجزاتى هستند که به اذن خدا و توسط حضرت مسیح انجام شده است؛ اما ـ همان گونه که ذکر شد ـ بهائیت به معجزه به نحوى که پیروان تمام ادیان معتقدند اعتقاد ندارد و دلیلى هم که عبدالبهاء بر ادعایش عنوان مى کند این است که برهماییان هم از برهما آثار عجیب نقل کرده اند، و اگر معجزه صحت دارد پس باید از برهما هم چنین آثارى را قبول کرد و اگر هم دروغ است هر دو باید دروغ باشد و از هیچ کدام نباید پذیرفت.ظاهرا دلیل نپذیرفتن معجزه توسط حسینعلى بهاء و پسرش عبدالبهاء این است که
اولاً، آنها خودشان فاقد هرگونه معجزه و کرامتى بوده اند و اگر هم نسبت معجزه یا کرامتى به آنها داده شود طبق ادعاى خودشان، فاقد هرگونه ارزش است!
ثانیا، یکى از راه هاى شناخت معجزه با دیگر امور خارق العاده آموزش ناپذیرى آنهاست؛ یعنى کارى که برهما یا بودا و یا دیگر مرتاضان انجام مى دهند در اثر آموزش و تمرین و ریاضت کشى و انجام کارهاى طاقت فرساست، در صورتى که پیامبران از قبل، آموزش و تمرینى ندیده اند.
در این خصوص، آیت اللّه سبحانى مى نویسند:آورنده معجزه بدون سابقه هر نوع آموزش، دست به اعجاز مى زند، در حالى که انجام یافتن امور خارق العاده دیگر، نتیجه یک رشته آموزش ها و تمرین هاست. موسى بن عمران پس از سپرى کردن دوران جوانى، راهى مصر شد؛ در نیمه راه به نبوت و رسالت مبعوث گردید و خطاب آمد که اى موسى، عصا را بیفکن. چون افکند ناگهان به صورت اژدها درآمد، به گونه اى که خود موسى وحشت کرد.49
اما درباره سرگذشت اصحاب کهف، بهائیت اعتقاد دارد که منظور از «خواب»، خواب جسمانى نبوده، بلکه منظور این است که آن افراد به این جهان دل بسته نبودند و به عالم دیگر دل بسته بودند. بنابراین، حکم خواب بر ایشان اطلاق مى شود و آنچه در مدت بسیار طولانى، مثلاً سیصد سال براى خلق میسر مى شده این افراد در مدت کوتاهى به آن امر دست پیدا مى کرده اند و منظور از «سگ» اصحاب کهف هم شخص امیرى بوده که محافظ این افراد از دست شریران بوده است.
آن قوم در نوم جسمانى نبودند، اما خواب غفلت از این سر است، و چون آن نفوس از این جهان به کلى منقطع بودند و دل به عالم دیگر بسته بودند حکم نیام حاصل مى نمودند و رؤیاى حقیقى مشاهده مى کردند، و آنچه در مدت مدیده از براى خلق میسر نمى گشت در مدت قلیله از براى ایشان حاصل مى شد. چون نظر به اهل عالم بنمودى مسلکى را که سیصد و چیزى از سنه مى توانستند طى نمایند، آن نفوس مقدسه در مدت قلیله آن مسافت بعیده را طى نمودند، و اما قطمیر آن شخص امیرى بود که محافظ آن نفوس از تعدیات هر شریر بود.50